امروز عصری بیکار بودیم. چای را بر کله آتش گذاشته، در حیاط عمارت فتاده بودیم توی اینترنت. خدا بگویم چه کار کند این فرشید را که این تبلت را داد دست ما و کتاب را از ما گرفت! هرچند ما از این تبلت هم به قاعده استفاده میکنیم و سعیمان بر این است که روزی دو ساعت کتاب کاغذی هم مطالعه کنیم. حالا بین خودمان باشد، این اینترنت هم عجایب صنعتی استها! چار کلام مکتوب میکنی، فلانی سیر تا پیاز قصه را برایت میریزد روی داریه، خیلی هم عکسهای قشنگ قشنگ در اینترنت وجود دارد.
به یاد روزگار خودمان و به یاد آن احوالات، چند نام و چهره را که در یاد داشتیم، جست وجو کردیم و در پیشانی امر نبشتیم ستارخان.
چه همه عکس آمد. بعد باقرخان، بعد کوچک جنگلی، بعد شیخ محمدخیابانی، سیدحسن مدرس، شیخ فضل ا... نوری، میرزارضای کرمانی، محمد مصدق و دکترفاطمی، چه همه وطن پرست دارد این خاک نقره خانم! چه همه فدایی دارد! چه همه وجود نازنین رفت که این خاک بماند و خورشید در مرزهایش طلوع و غروب کند، ولی میدانید نقره خانم قصه چیست؟
قصه این است که ما یک ستارخان میشناسیم، یک باقرخان، یک رئیس علی دلواری.
اسم ورسمشان هست، عکسشان هست، مزاری دارند و سنگی دارند و تابلویی و عکسی در اینترنت. من بمیرم برای غربت آنهایی که در عکسها هستند و کنار این چهرهها ایستاده اند، ولی هیچ کس نمیداند چه نام دارند و کجا دفن هستند؟ نقره خانم! این تفنگچیهای ستار و باقر و کوچک خان را که میشناسد؟ چه نام دارند؟ کجا خاک شده اند؟ گریه کنشان که بوده و کدام نگاه و دل زنانهای چشم به راهشان دق مرگ شده است؟
توی لالایی کدام مادری، نامی از ایشان رفته است خاتون جان؟ میبینی؟ میبینی چه وطنی داریم نقره خانم؟
کاش بنی بشر را امکانی بود که پاشنه گیوه ور میکشید و میرفت در گوشههای تاریخ با فانوس میچرخید و این سروهای رشید را مییافت و مزارشان را میجست و به قدر فاتحهای از ایشان یاد میکرد! این اینترنت هم چه غمها که در دل آدمی نمیریزد نقره خانم!
تورق عکس هایمان با شما و تماشای آن فوتوهای شیرین، آن لبخندهای رها، آن نگاههای پرشکوه را هم که دیگر نگویم، گذاشتید رفتید.
حالا هیچ کس نیست در این خانه را بزند. از ما سرسراغی کند، بگوید میرزا، چه خبر؟ احوال دلت چطور است؟
روزگاری داریم با نبودنتان خانم جان! روزگاری...
به قلم میرزاابراهیم خان شکسته نویس